نماد مهر

ღ♥ღ از آسمان مهربان تر خدای آسمان است که آنرا گنبد هستی قرار داده است ღ♥ღ

نماد مهر

ღ♥ღ از آسمان مهربان تر خدای آسمان است که آنرا گنبد هستی قرار داده است ღ♥ღ

لبخند حلال
آخرین نظرات
  • ۲۹ شهریور ۹۷، ۲۰:۱۱ - 00:00 :.
    تسلیت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

سردار دلها شهادتت مبارک

ایران من تسلیت...

 

 

شهید حاج حسین خرازی


تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر.

همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد.

مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.

نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. »

خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان.

روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم.


او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ »

یک نگاه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.......


می پرسم:  درد داری ؟

 می گوید : نه زیاد

 - می خوای مسکن بهت بدم؟

 - نه

می گم : هرطور راحتی.

لجم گرفته. با خودم می گویم  این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.


 

یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود.

بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.»

می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟

 مگه نفرمود: «والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی».


عملیات والفجر 4 مسؤول محور بود.

حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.

لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم امام حسین علیه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.»


شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست......


داشتیم از فاو برمیگشتیم سمت خودمان که قایق خراب شد.

قایق دوم ایستاد که ماقایقمان را به آن ببندیم.

یکدفعه هواپیماهای عراقی آمدند.

همه شروع کردن به داد زدن ویامهدی ویا حسین گفتن،

چند نفر هم پریدند توی آب،یک نفر ولی میخندید.

سرش داد زدم که الان چه وقت خندیدن است؟

گفت:خب اگه قراره شهید بشم چرا با عزوجز وناراحتی ؟!

شانزده سالش بیشتر نبود...


یک روز با چندتا از بچه های گروهان کنار چادر نشسته بودیم که یکدفعه دیدیم حسین با چهره ای خندان و شاداب داره میاد و یه چیز بزرگ و خیلی گنده تو جیب شلوارش گذاشته که جیب شو حسابی برجسته و برآمده کرده ! بچه ها هم که به شوخی هاش عادت داشتند، همینکه کنارمون رسید،با خنده و شوخی به برجستگی جیبش گیر داده و هی ازش پرسیدن اون چیه و زدن زیرخنده ، حسین هم دستشو گذاشت رو جیب شلوارش و خیلی جدی و محکم گفت : اینو میگید؟این کلید بهشته !


راستش اولش هیچکدام نفهمیدیم چی داره میگه و برای همین هم خنده کنان و کنجکاو دوباره سوال مون را تکرار کردیم،حسین هم که عاشق شادی و خوشحالی رزمندگان بود، یه کم سر به سرمون گذاشت و باهامون خندید و هی گفت : نشون بدم ؟ تا اینکه یکدفعه یک کتاب مفاتیح الجنان کوچک و قطور از جیبش درآورد و لبخند زنان گفت : حالا خوب نگاش کنید تا باورتون بشه که کلید بهشته !!!!

خاطره ای از بسیجی غواص شهید حسین شاکری نوری