نماد مهر

ღ♥ღ از آسمان مهربان تر خدای آسمان است که آنرا گنبد هستی قرار داده است ღ♥ღ

نماد مهر

ღ♥ღ از آسمان مهربان تر خدای آسمان است که آنرا گنبد هستی قرار داده است ღ♥ღ

لبخند حلال
آخرین نظرات
  • ۲۹ شهریور ۹۷، ۲۰:۱۱ - 00:00 :.
    تسلیت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است


سردار شهید علی چیت سازیان

دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی ماندة گروهان من تیر خورده بودند و علیل. خودم هم ترکش خورده بودم از پا.

تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم.


لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک رشته کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توش و توان درگیری نداشتیم، چون برای خدا جنگیده بودیم خدا هم کمکمان کرد.


من نگاه کردم بالای سرِ خودم و دیدم یک زیر پیرهن سفید از لب کانال بالا آمده و تکان می خورد. سمت چپ هم دیدم یک پیرهن سفید دیگر تکان می خورد. رفتم روی کانال دیدم پنج نفر دیگر هم نشسته اند داخل، برای یک لحظه فکر کردم ما باید اسیر اونا بشیم یا اونا اسیر ما. دور برشان پر بود از نارنجک و سلاح، حتی با یک کلت کمری می توانستند ستون مجروح ما را اسیر کنند.


گفتم: «خدایا تو ما را در چشم عراقیا بزرگ کردی.» جرأت کردم یه داد سرشان کشیدم و یک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند. هلهله کنان افتادند جلو.


خودم هم خنده ام گرفته بود. جلوم هفت تا عراقی سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نیروهام که همه شان مجروح بودند.



زمانی که در سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیت ها شرکت می کرد، حتی نگهبانی هم می داد. نصف شب بلند می شد، می آمد و می گفت: «چرا منو بیدار نکردین؟» می گفتیم: «برای چی؟» می گفت: «برای نگهبانی. نمی خواین ما هم از این ثواب بهره ای ببریم؟» می گفتیم: «مگه ما مردیم که شما بیای نگهبانی بدی؟» می گفت: «این حرفا نیست. ما باید همه مون با هم امنیت این جا رو حفظ کنیم.»

در جایی که نگهبانی می دادیم، دو دسته نیرو بودند. یک دسته نیروهای ژاندارمری، یک دسته هم نیروهای سپاه. آن شب آقا مهدی به من گفت: «برو بپرس اسم شب امشب چیه؟» رفتم و پرسیدم. آنها پس از کمی تعارف گفتند: «اسم شب امشب، سوسنه.» رفتم به آقا مهدی گفتم: «اسم شب، سوسنه.» خندید و گفت: «سوسن دیگه چه صیغه ایه؟ اینا هنوز هیچی نشده یاد زن هاشون افتادن و اسم اونارو روی شب ها گذاشتن.»

شب بعد، خود آقا مهدی رفت پیش آنها و گفت: «خُب، اسم شب امشب چیه؟» گفتند: «خودتون می ذاشتین دیگه، یه شهنازی، شهینی، مهینی، یه چیزی می ذاشتین دیگه.» آقا مهدی گفت: «شهناز و شهین و مهین یعنی چی؟ اسم شب رو بذارین شمشیر، تا یاد شمشیر بیفتیم، نه این که با اسم شب، یاد شهناز کوره بیفتیم.»

شهید حاج حسین خرازی


تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر.

همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد.

مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.

نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. »

خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان.

روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم.


او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ »

یک نگاه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.......


می پرسم:  درد داری ؟

 می گوید : نه زیاد

 - می خوای مسکن بهت بدم؟

 - نه

می گم : هرطور راحتی.

لجم گرفته. با خودم می گویم  این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.


همه دور هم نشسته بودیم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی می‌کنی،ها؟»

احمد سرش رو پایین انداخت،لب خند زد و گفت«ای… تو همین مایه ها.»

از مکه که برگشته بود،آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود«تقدیم به فرمان ده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسلیان.»