شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ
تو که کار بلد نیستی...
همه دور هم نشسته بودیم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی میکنی،ها؟»
احمد سرش رو پایین انداخت،لب خند زد و گفت«ای… تو همین مایه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود«تقدیم به فرمان ده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسلیان.»