روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئی و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:.آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.
گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای عزوجل است .دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد .
چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
- ۰ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۲