- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۳۴
در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
پسرک نوجوان با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه؟ پسرک نوجوان که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست پسرک نوجوان را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟
مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کند.
مرحمت میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
مرحمت میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (علیه السلام) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (علیه السلام ) 13 ساله بود که امام حسین (علیه السلام) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (علیه السلام) را چرا میخوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه مرحمت گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است او هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
حضرتآقا مرحمت را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک مرحمت را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و..
مرحمت به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران رفته بود، دلگرفته و غمزده نبود؛ از خوشحالی در پوست نمیگنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید, مرحمت با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.
سرانجام مرحمت بالازاده روز21 اسفند 1363 در جزیره مجنون در عملیات بدر، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره حضرت قاسم (علیه السلام) شد.
الف) مرحله اول انسان پس از مرگ مرحله برزخ است ؛ بر اساس روایات انسان ها، اعم از مومن و کافر بعد از مرگ و در حیات برزخی یکدیگر و از جمله بستگان خود را دیدار خواهند کرد. در این باره روایات متعددی نقل شده از جمله:
1- در حضور امام صادق (علیه السلام) سخن از ارواح مومنان به میان آمد، حضرت فرمود: «ارواح المومنین یلتقون؛ ارواح مومنان در برزخ با هم ملاقات و دیدار میکنند».
آنگاه شخصی با تعجب و شگفتی از حضرت پرسید: آیا ملاقات میکنند؟ فرمود: «نعم و یتسائلون و یتعارفون حتی اذا رایته قلت: فلان بلی، و با یک دیگر گفتگو مینمایند و همدیگر را میشناسند . وقتی کسی را دیدی ،میگویی فلانی است».
ب ) اما مرحله دوم حیات بعد از مرگ حیات جاویدان بعد از روز رستاخیز و قیامت کبری است ؛ در مورد امکان زندگی با خانواده، بعد از پایان حساب و کتاب و استقرار مومنان در بهشت باید گفت چنین امری ممکن و شدنی است، چنان که در قرآن کریم تصریح شده که در بهشت مومنان از حال همدیگر جویا می شود: «فاقبل بعضهم علی بعض یتساءلون قال قایل منهم انی کان لی قرین؛ پس بعضی به بعضی دیگر روی آورده و از یک دیگر پرسش می کنند. یکی از آن میان می پرسد من رفیقی داشتم».
بر اساس برخی آیات غیر از دوستان، فرزندان صالح نیز به والدین بهشتی خود ملحق می شوند واین نیز خود یک نعمت بزرگ است که انسان، فرزندان با ایمان و مورد علاقه اش را در بهشت در کنار خود ببیند، و از انس با آن ها لذت برد، بى آن که از اعمال او چیزى کاسته شود.
اصل این ارتباط و شناسایی و دیدار وجود دارد ،به شرطی که افراد و بستگان اهل بهشت بوده و در مرتبه ای باشند که امکان ملاقات بین آن ها بر قرار باشد. طبیعی است که ملاقات ها خود یکی از بهترین نعمت های بهشتی برای بهشتیان است که به طور طبیعی از آن ها دریغ نمی شود.
ازدواج و همراهی با همسر دنیایی، در برزخ و آخرت، امری ممکن و شدنی است اما شروطی دارد و آن اینکه اولاً آن فرد هم اهل بهشت باشد . به علاوه او نیز تمایل به همسری فرد خواهان را داشته باشد و مانعی برای آن نباشد .
از امام صادق(علیه السلام)سوال شد آیا زن وشوهر مومن که وارد بهشت شوند باهم ازدواج میکنند ؟حضرت فرمود: خداوند عادل است. اگر مرد از زنش افضل باشد، اختیار با مرد است که زنش را بپذیرد یا نه. اگر پذیرفت، یکی از زنانش میشود. اگر زن از شوهرش افضل باشد، اختیار با اوست. اگر همسرش پذیرفت ،همان شوهرش می شود.
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!. اما با این حال او خدا را شکر می کرد و از زندگی اش راضی بود .
هواپیما داشت سقوط می کرد. همه داشتن جیغ میزدن به جز یک نفرازش میپرسن: تو چرا ساکتی؟
میگه: مال بابام که نیست، بذار سقوط کنه
❀◕ ‿ ◕❀
❀◕ ‿ ◕❀
❀◕ ‿ ◕❀
یه روز یه گنجشک با یه موتوری تصادف می کنه بی هوش می شه ، وقتی به هوش می یاد می بینه تو قفسه ، می زنه تو سرش و می گه: بیچاره شدم موتوریه مُرد!!
❀◕ ‿ ◕❀
مامور پمپ بنزین :آهای مرتیکه چرا داری تو پمپ بنزین سیگار میکشی ... !
یارو : برو بابا - من جلو بابامم سیگار میکشم !
برابری مرد با زن:
واقعیت اعجابآور این است که تعداد دفعاتی که کلمه مرد در قرآن دیده میشود ۲۴ مرتبه و تعداد دفعاتی که کلمه زن در قرآن دیده میشود هم ۲۴ مرتبه است، درنتیجه، نه تنها این عبارت از نظر دستوری صحیح است، بلکه از نظر ریاضیات نیز کاملاً بیاشکال است، یعنی ۲۴=۲۴
برابری در قرآن در همه مسائل دیده میشود:
دنیا ۱۱۵ / آخرت ۱۱۵
ملائک ۸۸ / شیطان ۸۸
زندگی ۱۴۵ / مرگ ۱۴۵
سود ۵۰ / زیان ۵۰
ملت (مردم) ۵۰ / پیامبران ۵۰
ابلیس ۱۱ / پناه جستن از شر ابلیس ۱۱
مصیبت ۷۵ / شکر ۷۵
صدقه ٧٣ / رضایت ٧٣
مسلمین ۴١ / جهاد ۴
*از سوره قمر تا آخر قرآن ۱۳۸۹ آیه وجود دارد . و سال ۱۳۸۹ قمری برابر ۱۹۶۹ میلادی است که تاریخ فتح ماه توسط بشر است.
*در تمام حیوانات، تعداد کروموزومهای حیوان نر و ماده برابر است و زنبور عسل تنها حیوانی است که ساختار کروموزومی آن با سایر حیوانات متفاوت است زیرا زنبور ماده ۱۶ جفت کروموزوم دارد در حالی که زنبور نر ۱۶ تک کروموزوم دارد و جالب است که شانزدهمین سوره قرآن به نام زنبور عسل(نحل) نام گذاری شده است.
*یک پژوهشگر هلندی غیر مسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داد و به این نتیجه رسید که ذکرکلمه ی جلاله الله و تکرار آن ونیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی می شود واسترس و نگرانی را ازبدن انسان دور می کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می دهد.